سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با دوستان

سر آغاز دلتنگی ها

    نظر

سلام سلامی به بلندای آفتابی که از پس کوههای بلند رو به مشرق سو سو زنان سعی در روشن سازی زمین فرورفته در تاریکی دارد به  شما

به شمائی که وقت خود را در خواندن دلنوشته های تنهائی ها من گذارده اید .

آری اکنون مجبور به کوچ و هجرت اجباری شده و پس از سالها زندگی در موطن خود به خاطر مشکلات زندگی از شهری که تمام خاطرات کودکی و جوانی ام در آن بوده به سوی دیاری ناشناخته می روم و تمام دارایی کودکی ام که همان خاطراتم می باشد را به همراه وسایلم جمع کرده و با خود می برم

تا کی انسانها می بایست به خاطر فرار از مشکلات خود سر در مشکلات بزرگتر فرو ببرند و دم بر نیارند

آه اگر می توانستم فریاد می زدم و درد دورنم را تخلیه می کردم ولی چه فایده  که هیچ سودی نخواهد داشت و هیچ گوش شنوائی نخواهد بود .

آن زمان که در شادی کودکانه سر مست به این  سو و آن سو می رفتیم و هیچ غمی در دنیا برایمان مفهومی نداشت چه زود به پایان رسید و همچون رودی که مدام در گذر است گذشت و حتی کوچکترین جای پائی هم از خود بر جای نگذاشت .

کجاست ان ایامی که صبح با صدای مهربان مادر بیدار می شدیم و بی خیال از غم و مشکلات دنیا روز را به شب و شب را به روز می رساندیم و در پس خیال خود ابرها را کنار زده و خود را در میان رویاهای کودکی مان می یافتیم .

آه و افسوس که چه زود دیر شد و تمام آن رویا ها و تمام آن زیبائی های کودکی پایان یافت .

اگر می توانستم تا صبح می نوشتم ولی .......